معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم گفتند که عاشق آرام نه ای در خواب و خیال خم ابروی که ای؟ گفتند بگو،بقصد قربت گفتم سیدعلی حسینی خامنه ای(سلام الله علیه)
دسته
فیدها
جبهه وبلاگی عمارقدس
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 159428
تعداد نوشته ها : 55
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب
GraphistThem241

بسم الله الرحمن الرحیم


هو الاول والاخر والظاهر و الباطن
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

اللهم بلغ مولیناامام الاهدی المهدی القائم بامرک صلواتک الله علیه وعلی آبائه الطاهرین عن جمیع المومنین والمومنات فی مشارق الارض ومغاربهاوسهلهاوجبلهاوعنی وعن والدی من صلوات

به نام خداوند بسیجیان از صدر اسلام تا کنون

و به نام اولین بسیجی عالم امیرالمومنین علی (ع) در روزی که فرزندش سهم عسلش از بیت المال را به دلیل نیاز ، زودتر گرفته بود ، بر خود لرزید و فرمود : اگر شب گذشته که توسهم خودرا از بیت المال گرفتی تا صبح در این شهر کسی سر گرسنه بر زمین گذاشته باشد ، علی جواب خدایش را چه خواهد داد ؟وبنام آن بسیجی که تن به شمشیر داد ولی ذلت را نپذیرفت.و به نام آن بسیجی که روزی خواهد آمد و عالم را از بند تبعیض و بردگی و جهالت نجات خواهد داد .و به نام آن پیر بسیجی ، خمینی کبیر که رهبر جهان اسلام بود و در خانه ای ساده می زیست و در گرمای تابستان وقتی می خواستند پنکه ای برای او تهیه کنند تا بدن نحیفش از گرمای تابستان در امان بماند می گوید : چون دیگران از این وسیله بی بهره اند لازم نیست برای من پنکه بیاورید.و به نام آن بسیجی 13 ساله که نارنجک به کمر بست و به زیر شنی های تانک دشمن رفت و بنیان گذار عملیات شهادت طلبانه در عصر گریز از مرگ شد.و به نام آن بسیجی که فرمانده گردان بود و تنها کاریکه برای خانواده خود که بر اثر حکم تخلیه صاحبخانه آواره شده بودند انجام داد ، تهیه یک چادر گروهی بود تا آنها را در یکی از خیابانهای شهر اسکان دهد و سپس خود دوباره راهی جبهه شد.و به نام آن بسیجی پیرمرد که وقتی فهمید به علت کهولت سن نمیخواهند به جبهه اعزامش کنند با التماس گفت : ممکن است قادر به گرفتن اسلحه نباشم اما می توانید بدنم را در گونی سنگری بگذارید و برای ساخت سنگر از من استفاده کنید.و به نام آن بسیجی که همسرش را برای حفاظت از دین خدا راهی جبهه کرد و پس از شهادت همسر مجاهدش ، در خانه قائدان کار می کرد تا خرج معاش یگانه دخترش را تامین کند.و به نام آن مدیر منطقه بسیجی که ایستادن در صف تلفن همگانی و اتوبوس شرکت واحد را به استفاده از موبایل و ماشین بیت المال ترجیح داد.و به نام آن بسیجی که فرمانده لشکر بود اما هنگامی که همسرش از او 5000 ریال پول دستی می خواهد ، از یکی از دوستانش قرض می گیرد و به او می دهد تا شرمنده همسرش شود.و به نام آن بسیجی با اخلاص که نماینده حضرت امام (ره) در شورای عالی دفاع بود و تمام زندگیش خلاصه می شد در اتاقی کوچک و ساده که در آن بر روی جعبه میوه ای پتو کشیده بود و با همسرش آنجا زندگی می کرد.و به نام آن بسیجی عاشق که شهردار شهر بود و هنگام عبور از خیابان وقتی دید که راه جوی آب بسته شده است ، خود جارویی برداشته و به داخل جوی رفته و راه بسته شده را به تنهایی باز نمود و بعد از شهادتش ، پیکرش هدف خمپاره قرار گرفت تا حتی یک متر از خاک این دنیا را برای تدفینش اشغال نکند.و به نام آن بسیجی که در هنگام نبرد چشمان خود را از دست داد ولی تا پایان جنگ هیچ گاه خط مقدم را ترک نکرد و بعد از جنگ هم در جبهه علم تلاش کرد و با چشمان نابینا دکترای علوم سیاسی را از دانشگاه گرفت.و به نام آن ابر مرد بسیجی که با مدرک دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاههای آمریکا قید زندگی راحت مادی را زد و راهی لبنان و ایران شد تا در جنگ و مبارزه مستضعفان جهان علیه استکبار شرکت کند و عروس شهادت را در آغوش کشد.و به نام آن بسیجی که فرمانده گردان بود و چون از آن عملیات شناسایی در آن گرمای تیر ماه برگشت ، مسئول تدارکات ، کمپوت آلبالویی هدیه لبان خشک و ترک خورده اش کرد ، اما وقتی فهمید از این کمپوت به تعداد نیروها موجود نیست با بغض و ناراحتی از این که دیواری کوتتر از دیوار او پیدا نکرده اند کمپوت را به کناری نهاد و تنها به نوشیدن جرعه ای آب گرم قناعت کرد.و به نام آن بسیجی دانش آموزی که برای آنکه بتواند کمپوتی بهجبهه هدیه کند ، روزها فاصله خانه تا مدرسه را با پای پیاده طی می کرد تا کرایه های ماشین را پس انداز کند و بتواند کمپوتی برای شیران جبهه حق خریداری کند.و به نام آن زن بسیجی که هنگام ازدواج ، همسرش به او گفت «در این دنیا هر کاری برای خوش بختی تو انجام می دهم » و اکنون در پی سالها که از آن روز می گذرد هر روز با لبخندی بغض آلود چندین بار برای شوهر قطع نخای اش لگن می آورد و خم به ابرو نمی آورد.و به نام آن زن بسیجی که هر وقت همسر جانبازش تعادل عصبی اش را از دست می دهد ، فرزندانش را در اتاقی محبوس می کند و خود را مقابل شوهرش قرار می دهد تا شوهرش آنقدر او را بزند تا به حال عادب بازگردد . وقتی از او می پرسند چرا خودت از جلوی او کنار نمیروی ؟! پاسخ می دهد : اگر من مقابل او نباشم ومرا نزند ، خودش را می زند و به خود صدمه وارد می کند.

آری ! فرهنگ بسیجی این است !

برادر و خواهر بسیجی ام !

هدف از خلقت انسان رسیدن به مقام بسیجی مخلص است . من و تو که خود را بسیجی می دانیم ، مسئولیم . مبادا اشتباهات و گناهان من و تو به مقام و منزلت بسیج ضربه بزند ، ما مسئولیم.فرماندها ، سرداران ، مسئولین ، یک حرف هم با شما . شما که حالا در امان و آسایش تلاش و مجاهدت دیروزتان هستید . یادتان باشد عده ای سردار بی درجه هم هستند به نام مادران و همسران شهدا و جانبازان که هنوز هم در عرصه جهاد و تلاش هستند و جبهه آنها هنوز هم ادامه دارد ، به یاد و فکر آنها هم باشید .

شهید شاعراستشهادی

ابوالفضل سپهر رحمت الله علیه

دسته ها :
پنج شنبه بیست و دوم 10 1390 9:28 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم

قرار بود لی لی بازی کنند ، دختر کوچولو های محله را می گویم ، دو به دو ، ولی تعدادشان 5 نفر بود ، یا باید یکی پیدا می شد و 3 گروه دو نفره می شدند و یا اینکه یکی کم می شد ، هر چه فکر کردند کسی را پیدا نکردند که بروند به دنبالش ، پس باید به ناچار یکی کنار گذاشته می شد . ده ، بیست ، سی ، چهل آوردند و قرعه به نام یکی از دختر کوچولوها افتاد ، که با اخم بغضی کرد و گفت :«اگه منو بازی ندین به بابام می گم ».

به ناگاه همه نگاهها متوجه فرشته شد ، یکی از دخترهها کمی از بقیه بزرگتر بود ، رو به او کرد و گفت :« فرشته تو بازی نیستی»فرشته خیلی آرام رفت و روی پله خانه شان نشست و دیگر هیچ نگفت . دختر کوچولوها تند تند سنگ می انداختند، لی لی می کردند و بازی پیش می رفت . دیگر صدای خنده های کودکانه بچه ها تمام کوچه را پر کرده بود . ناگهان فرشته با حالت بغض بلند شد و رفت داخل خانه ، مادرش داشت پیراهن منیژه خانم را می دوخت ، فرشته رفت و خودش را انداخت تو بغل مادر و گفت : « بچه ها دارن لی لی بازی می کنن ، منو انداختن بیرون و بازی ندادن .» مادرش آهی نامحسوس کشید و گفت :« عیب نداره دختر خوشگلم ، برو پلاک پدر و بردار و با اون بازی کن » .
ناگهان فکری به سرش زد ، اشکهایش را پاک کرد و رفت پلاک را برداشت و دوید توی کوچه و همینطور که پلاک را می چرخاند ، داد زد :« من پلاک دارم شما ندارین هی هی ».
بچه ها هم دویدن به طرفش و دورش جمع شدن ، هر کسی چیزی می پرسید ، عاطفه گفت :« مال کیه» مینا پرسید :« میدی منم ببینم ؟» بدری دست انداخت دور گردنش و ملتمسانه گفت :« فرشته بیا جای من بازی کن و پلاک و بده من بندازم گردنم .» و فرشته کیف می کرد . به این فکر می کرد که اگه بابا نیست ، پلاکش هست ، به این فکر می کرد که دیگر همیشه می تواند لی لی بازی کند ، تو این فکر بود که شاید حتی ایندفعه که صاحب خانه آمد برای اجاره عقب افتاده ، پلاک بابا را نشان بدهد و بگوید : « بیا این پلاک و برای چند دقیقه بنداز گردنت و اجاره عقب افتاده رو از مامان نگیر .»
تو این فکر بود که از این به بعد هر وقت انجمن اولیا و مربیان ، پدرش را دعوت کردند ، همراه خود پلاک پدرش را ببرد و بگذارد آنها پلاک را ببینند و شاید هم مثل بدری پلاک را بوس کنند و در عوض ، پول کمک به مدرسه و خرج ورق امتحانی و امثال اینها را از مادر طلب نکنند ، به این فکر می کرد که چرا تا به حال مادر مشکلاتش را به این راحتی و به وسیله این پلاک می توانست حل کند ولی حل نمی کرد ، به این فکر بود که ...
ناگهان صدای سمیرا را شنید که با افاده گفت :« مگه چیه؟ خودم بهترش و دارم» ، و گره روسری اش را باز کرد و پلاک طلای ای را که چند شب پیش یعنی شب تولد برایش خریده بودند ، نشون بچه ها داد . دختر کوچولو ها با دیدن پلاک طلایی سمیرا ، دور فرشته را خالی کردند و بهطرف سمیرا دویدند . بدری کوچولو پلاک بابای فرشته را از گردن در آورد و از هول اینکه نتواند پلاک طلا را بوس کند همینجوری زمین انداخت و دوید طرف سمیرا ، دوباره تنها شده بود ، خیره خیره گاهی به پلاک بابا و گاهی به بچه ها که دور سمیرا را گرفته بودند نگاه می کرد . آرام خم شد ، پلاک را برداشت و گرفت جلوی چشمانش ، اعداد روی پلاک یواش یواش جلوی چشماش تار شد ، پلاک و زنجیر را توی دستش گرفت و دوباره دوید داخل خانه ، سخت گریه می کرد ، به اتاق که رسید دیگر خودش را در آغوش مادر نیانداخت ، روبروی مادر ایستاده و با غضب و هق هق آنچه را اتفاق افتاده بود بر سر مادر فریاد می زد ، مادر همانطور که سوزن می زد ، به فریادها و ناله های او گوش می کرد و سپس آهسته ، سوزن و پارچه را کناری گذاشت و شروع به صحبت کرد :« عیب نداره مامان جون ، دختر خوشگلم ، خانوم خانوما ، الهی مامان دورت بگرده ، اونها بچه ان ، نمی فهمن ، پلاک بابای تو مال یک قهرمانه ، مال جنگه ، جنگی که بابای تو جلوی دزدا و دشمنا رو گرفت ، پلاک بابا خیلی ارزشش از پلاک طلای سمیرا بیشتره ، پلاک بابا ...»
که ناگهان فرشته دوید توی صحبت مادرش و فریاد زد : « نمی خوام . من این پلاک رو نمی خوام . من می خوام لی لی بازی کنم ، من، من اصلا بابا رو می خوام . من اصلا یک پلاک طلایی می خوام ، اگه این پلاک اینقدر می ارزه ...» دیگر گریه مهلتش نداد و از اتاق دوید بیرون .
آهای تویی که داری این صفحه را می خوانی ! فهمیدی چی گفتم ؟ فرشته پلاک طلایی می خواد ! می فهمی چی می گم یا نه ؟ فرشته ... پلاک ... طلایی می خواد .
آقای خاتمی فرشته پلاک طلایی می خواد ، آقای هاشمی رفسنجانی فرشته پلاک طلایی می خواد ، آقای شاهرودی فرشته پلاک طلایی می خواد ، آقای ناطق نوری فرشته پلاک طلایی می خواد ، آقای حسین مرعشی فرشته پلاک طلایی می خواد ، آقای کروبی فرشته پلاک طلایی می خواد ، آقای حسن روحانی فرشته پلاک طلایی می خواد ، آقای حجاریان ، آقای رفیق دوست ، آقای سعید شریعتی ، آقای محسن رضایی ، پدر فرشته را می شناسید ؟ دخترش پلاک طلایی می خواد ، آقای کواکبیان ، آقای خوئینی ها ، آقای جاسبی ، آقای مجید انصاری ، آقای کرباسچی ، آقای بادامچیان ، آقای عسگر اولادی ، آقای بهزاد نبوی ، فرشته پلاک طلایی می خواد ، آقای محتشمی ، آقای خرازی ، آقای مهاجرانی ، آقایان وزرا و وکلای دولت و مجلس فرشته پلاک طلایی می خواد ، آی خانمی که تمام فکرت را دوچرخه سمیرا مشغول کرده فرشته پلاک طلایی می خواد . چند نسخه از آن مجله هایتان می تواند برای فرشته یک پلاک طلایی بخرد ؟ 1 نسخه ؟ 10 نسخه ؟ 100 نسخه ؟
آیا حاضرید 100 نسخه از آن نشریه هایتان بدهید و برای فرشته یک پلاک طلایی بخرید ؟
آقایی که خیلی خودت را مخلص بچه های شهدا معرفی می کنی ، فرشته پلاک طلایی می خواد . آیا طلافروش محلتان در ازای دستمال بابای راحله ! به تو یک پلاک طلایی برای فرشته می دهد ؟ در ازای یک دستمال و یک کوله که از بابای حمید مانده چطور ؟ در ازای یکدستمال و یک کوله و شفاعت بابای زهرا چه طور ؟ در ازای ...

هموطنان ! آیا درد فرشته! پلاک طلایی است آیا درد بی بابایی است ؟ یا اینکه فرشته نمی تواند لی لی بازی کند ؟ و یا شاید اصلا بازی است . و شاید هم اینکه در این حوالی پلاک طلایی بیش از پلاک بابای فرشته می ارزد ، و شاید هم ...!؟

متاسفانه منبع این متن زیبارافراموش کرده ام وباعرض شرمندگی پیدانکردم...اگرنویسندهءمتن فوق راپیداکردید به ایشان و بندهءحقیراطلاع دهیدتاذکرمنبع کنم و ایشان هم اگررضایت نداشتند مطلب را حذف نمایم.
والسلام
یا حضرت امام سیدعلی حسینی خامنه ای سلام الله علیه مددنا

دسته ها :
پنج شنبه بیست و دوم 10 1390 9:18 صبح
X